♥عاشقانــه♥سلطان غـ ـــم♥

آخرین سنگر سکوته! خیلی حرفا گفتنی نیست!



می نشینم  خیره می مانم به دیواری که

 

برادر زاده ام خط خطیش کرده

 

واژه ها یکی پس از دیگری از ذهنم عبور می کنند

 

و چشمانم اشک الود میشوند

 

اشک از پس چشمانم عبور می کند و جاری میشود

 

خواندن کلمات ذهنم سخت شده

 

بازی با کلمات شروع میشود یک دو شروع

 

تنها .بی کس.غریب .فریب. خیانت...

 

چشمانم میسوزند و قلبم تیر میکشد

 

 راستی مگر من قلب دارم

 

دیروز پسر غریبه به من گفت بی احساس سنگ

 

مگرسنگها احساس ندارند

 

مگر قلب های زخمی درد ندارند

 

باز شدم زخم کهنه ی سر بسته ی درد کشیده

 

می خواهم تنها باشم تنهای تنها

 

واز احساسم بگویم احساسی که به قول او سنگ است

 

 و هیچ کس بارش را به دوش نمی کشد

 

حتی کسانی که باعث ش شدند

 

و من چقدر بیچاره ام که دستهای سرد

 

خیانت و فریب مرا نوازش می کنند

 

راستی خط خطیها زیبا هستن برادر زاده ام به قول خودش

 

درسش را روی دیوار نوشته است اما این درس چیست

 

حسرت یا چیزی که قرار آفریده شود به دست او

 

خط خطی های کودکیم را به یاد می آورم انها قلب بودن

 

بر روی دیوار زمین اما حالا دیگر

 

حتی بلد نیستم دیواره ی یک قلب شکسته را بکشم


پی نوشته : دلم هوس یه بارون حسابی رو کرده

 

وقت سحر که برم و خیس خیس بشم

 

 تا حالا شده حسرت چیزایی رم بخوری که میبینی

 

تا حالا شده حسرت یه خنده از ته دلت و یه

 

دوچرخه سواری درست و حسابی و بدون دل شوره

 

به دلت بمونه

 

یا وقتی خیابون میری دویست نفر مامان و بابا

 

و برادر و.. دنبالت بیان

 

یا وقتی می خوای بری خونه دوستت صد نفر باهات بیان

 

ولی من حسرتم حسرت همه ی گفته ها و نگفته هام

 

عید امسال تنهای تنهام


 

نوشته شده در پنج شنبه 27 بهمن 1390برچسب:,ساعت 15:36 توسط نســــــــــیم| |

قالب : بلاگفا